جدول جو
جدول جو

معنی موم گردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

موم گردیدن
(گَ دی دَ)
موم شدن، نرم شدن:
نگردد موم هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن.
(ویس و رامین).
چو لقمان دید کاندر دست داود
همی آهن به معجز موم گردد.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نُ / نِ / نَ دَ)
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(سُ / سِ دَ / دِ شُ دَ)
گم گشتن. گم شدن. مفقود شدن
لغت نامه دهخدا
(بِ طَ رَ وَ دَ)
خم شدن. دولا شدن. دوتا شدن:
سم یکران سلطان را درین میدان کسی بیند
که پیشانی کند چون میخ و همچون نعل خم گردد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شَ رُ زَ دَ)
آشکار شدن. واضح شدن. دانسته شدن:
فردا معلوم تو گردد که کیست
نزد خدای از من و تو بر ضلال.
ناصرخسرو.
و اجتهاد تو در کارها و رای آنچه در امکان آید علما و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد. (کلیله و دمنه).
نپرسیدش چه می سازی چو دانست
که بی پرسیدنش معلوم گردد.
(گلستان).
که خبث نفس نگردد به سالها معلوم. (گلستان).
هرکه معلومش نمی گردد که زاهد را که کشت
گو سر انگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش.
سعدی.
و رجوع به معلوم شدن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ زَ دَ)
مست شدن. مست گشتن. انتشاء. استنشاء. تنشی. خذم. نشوه. (از منتهی الارب). رجوع به مست گشتن شود.
، معجب و متکبر و مغرور شدن.
و رجوع به مست و مست گشتن و مست شدن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ جُ تَ)
محو شدن. محو گشتن. زایل شدن. برطرف شدن. سترده شدن، نیست و نابود شدن: تا صفات سیئه محو گردد. (مجالس سعدی ص 18)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ فَ / فِ دَ)
کهنه شدن. ازمان. دیرینه گشتن. تقادم: و آن را (کفتگی لب ها) که مزمن گردد این طلا بکار دارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سُ خوَرْ / خُرْ دَ)
گول شدن. احمق شدن. احمق و ابله شدن، در بیت ذیل از مولوی، معنی وقت تلف کردن. بیهوده وقت گذراندن را می دهد:
کی نظارۀ اهل بخریدن بود
آن نظارۀ گول گردیدن بود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ دَ)
روا گشتن. روا گردیدن. جایز شدن، گوارا شدن. مسوغ گشتن: مرا به کشتن دمنه شادی مسوغ نگردد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 155)
لغت نامه دهخدا
(چُ خوَرْ / خُرْ دَ)
دژم گشتن. اندوهناک شدن. اندوهگین گشتن:
من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست
خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند.
منوچهری.
چرا نه مردم عاقل چنان زید که به عمر
چو درد سر کندش مردمان دژم گردند.
عسجدی.
، تیره گشتن. زنگ زده شدن:
زدودش (آئینه را) بدارو کزآن پس ز نم
نگردد بزودی سیاه و دژم.
فردوسی.
، خشمناک شدن:
وگر با تو گردد به چیزی دژم
به پوزش گرای و مزن هیچ دم.
فردوسی.
و رجوع به دژم گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ ءَ / ءِ صِ کَ دَ)
دور شدن. دور گشتن. (یادداشت مؤلف). عران. انزیاح. زیوح. زیح. قصاء. قصاء. میط. میطان. طحو. نزح. نزوح. طلق. تنفل. اغراب، دور گردیدن از دیار خویش. شطوره. شطور. شطاره، دورگردیدن از مردمان به رغم ایشان. (منتهی الارب) :
که از فر و اورنگ او در جهان
بدی دور گشت آشکار ونهان.
فردوسی.
چو از سروبن دورگشت آفتاب
سر شهریار اندر آمد بخواب.
فردوسی.
رجوع به دور شدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَدَ)
کور شدن. نابینا شدن: عمی، تعمی، کور گردیدن. (منتهی الارب). و رجوع به کور شدن و کور گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ تَ)
فوت شدن، گذشتن و از دست رفتن فرصت:
فرصتی چون هست دل را کن تهی از اشک و آه
وقت چون گردید فوت از گریه و زاری چه سود؟
صائب.
رجوع به فوت، فوت شدن و فوت کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ شُ دَ)
رام شدن. رام گشتن. تسلیم شدن. ساکت شدن. فرمانبردار شدن: اذلیلاء، خوار و رام گردیدن. تدنیح، رام گردیدن. تدنیخ، رام گردیدن. درقله، رام و فرمانبردار گردیدن کسی را. دنوخ، رام و نرم گردیدن. دوخ، رام گردیدن. ذل، رام گردیدن. رام، رام گردیدن. زعن، رام گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
تمام شدن. تمام گشتن. کامل شدن. بی نقص گردیدن. بی کم و کاست شدن: ورای قنوج را ملک تمام نگردد تا زیارت این بتخانه نکند. (حدود العالم).
به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست.
فردوسی.
توحید تو تمام بدو گردد
دانستی ارتو واحدیکتا را.
ناصرخسرو.
تا نبیند رنج و سختی مرد کی گردد تمام
تا نیابد باد و باران گل کجا بویا شود؟
ناصرخسرو.
تا بجای او شناسیمش امام
تاکه کارما از او گردد تمام.
مولوی.
، پایان یافتن. به آخر رسیدن:
امیدها به لبش داشتم ندانستم
که این قدح به چشیدن تمام می گردد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به تمام و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(فُ شِ کَ تَ)
ول گشتن. هرزه گردی کردن. آواره بودن. بیکار بودن. دنبال کاری نرفتن
لغت نامه دهخدا
حرارت یافتن گرم شدن، مشغول شدن به پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم برآن آسیابان سرش گشت گرم... یا گرم گشتن دل بکسی. بوی امیدوار شدن قوی دل گشتن بدو: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موثر گردیدن
تصویر موثر گردیدن
موثر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفوض گردیدن
تصویر مفوض گردیدن
وا گذار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلوم گردیدن
تصویر معلوم گردیدن
معلوم شدن: معلوم گشت که سخن ایشان فاسد است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصون گردیدن
تصویر مصون گردیدن
محفوظ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
گزیریدن برآن شدن مصمم شدن: وبلشکر آذربایجان پیوسته لوازم محافظت و محارست بتقدیم رساند بدین عزیمت مصمم گشته امرا آذربایجان را از توجه شاهزاده نامدار و عساکر ظفرشعار اخبار نمودند
فرهنگ لغت هوشیار
تاشت گشتن تاشتیدن سپرده گردیدن مسلم شدن: ملکشاه... و ملک و لشکر و رعیت او را مسلم گشت برای صایب... نظام الملک
فرهنگ لغت هوشیار
گوارا گشتن، روا گشتن گوارا شدن: گفت: دشوار است بر من اظهار سر کسی که برمن اعتماد کرده باشد و مرا بکشتن دمنه شادی مسوغ نگردد، جایزشدن روا گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محو گردیدن
تصویر محو گردیدن
ستردیدن نابود گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گول گردیدن
تصویر گول گردیدن
احمق شدن ابله گشتن
فرهنگ لغت هوشیار