آشکار شدن. واضح شدن. دانسته شدن: فردا معلوم تو گردد که کیست نزد خدای از من و تو بر ضلال. ناصرخسرو. و اجتهاد تو در کارها و رای آنچه در امکان آید علما و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد. (کلیله و دمنه). نپرسیدش چه می سازی چو دانست که بی پرسیدنش معلوم گردد. (گلستان). که خبث نفس نگردد به سالها معلوم. (گلستان). هرکه معلومش نمی گردد که زاهد را که کشت گو سر انگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش. سعدی. و رجوع به معلوم شدن شود
آشکار شدن. واضح شدن. دانسته شدن: فردا معلوم تو گردد که کیست نزد خدای از من و تو بر ضلال. ناصرخسرو. و اجتهاد تو در کارها و رای آنچه در امکان آید علما و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد. (کلیله و دمنه). نپرسیدش چه می سازی چو دانست که بی پرسیدنش معلوم گردد. (گلستان). که خبث نفس نگردد به سالها معلوم. (گلستان). هرکه معلومش نمی گردد که زاهد را که کشت گو سر انگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش. سعدی. و رجوع به معلوم شدن شود
مست شدن. مست گشتن. انتشاء. استنشاء. تنشی. خذم. نشوه. (از منتهی الارب). رجوع به مست گشتن شود. ، معجب و متکبر و مغرور شدن. و رجوع به مست و مست گشتن و مست شدن شود
مست شدن. مست گشتن. انتشاء. استنشاء. تنشی. خذم. نشوه. (از منتهی الارب). رجوع به مست گشتن شود. ، معجب و متکبر و مغرور شدن. و رجوع به مست و مست گشتن و مست شدن شود
گول شدن. احمق شدن. احمق و ابله شدن، در بیت ذیل از مولوی، معنی وقت تلف کردن. بیهوده وقت گذراندن را می دهد: کی نظارۀ اهل بخریدن بود آن نظارۀ گول گردیدن بود. مولوی
گول شدن. احمق شدن. احمق و ابله شدن، در بیت ذیل از مولوی، معنی وقت تلف کردن. بیهوده وقت گذراندن را می دهد: کی نظارۀ اهل بخْریدن بود آن نظارۀ گول گردیدن بود. مولوی
دژم گشتن. اندوهناک شدن. اندوهگین گشتن: من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند. منوچهری. چرا نه مردم عاقل چنان زید که به عمر چو درد سر کندش مردمان دژم گردند. عسجدی. ، تیره گشتن. زنگ زده شدن: زدودش (آئینه را) بدارو کزآن پس ز نم نگردد بزودی سیاه و دژم. فردوسی. ، خشمناک شدن: وگر با تو گردد به چیزی دژم به پوزش گرای و مزن هیچ دم. فردوسی. و رجوع به دژم گشتن شود
دژم گشتن. اندوهناک شدن. اندوهگین گشتن: من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند. منوچهری. چرا نه مردم عاقل چنان زید که به عمر چو درد سر کندش مردمان دژم گردند. عسجدی. ، تیره گشتن. زنگ زده شدن: زدودش (آئینه را) بدارو کزآن پس ز نم نگردد بزودی سیاه و دژم. فردوسی. ، خشمناک شدن: وگر با تو گردد به چیزی دژم به پوزش گرای و مزن هیچ دم. فردوسی. و رجوع به دژم گشتن شود
دور شدن. دور گشتن. (یادداشت مؤلف). عران. انزیاح. زیوح. زیح. قصاء. قصاء. میط. میطان. طحو. نزح. نزوح. طلق. تنفل. اغراب، دور گردیدن از دیار خویش. شطوره. شطور. شطاره، دورگردیدن از مردمان به رغم ایشان. (منتهی الارب) : که از فر و اورنگ او در جهان بدی دور گشت آشکار ونهان. فردوسی. چو از سروبن دورگشت آفتاب سر شهریار اندر آمد بخواب. فردوسی. رجوع به دور شدن شود
دور شدن. دور گشتن. (یادداشت مؤلف). عران. انزیاح. زیوح. زیح. قصاء. قصاء. میط. میطان. طحو. نزح. نزوح. طلق. تنفل. اغراب، دور گردیدن از دیار خویش. شطوره. شطور. شطاره، دورگردیدن از مردمان به رغم ایشان. (منتهی الارب) : که از فر و اورنگ او در جهان بدی دور گشت آشکار ونهان. فردوسی. چو از سروبن دورگشت آفتاب سر شهریار اندر آمد بخواب. فردوسی. رجوع به دور شدن شود
فوت شدن، گذشتن و از دست رفتن فرصت: فرصتی چون هست دل را کن تهی از اشک و آه وقت چون گردید فوت از گریه و زاری چه سود؟ صائب. رجوع به فوت، فوت شدن و فوت کردن شود
فوت شدن، گذشتن و از دست رفتن فرصت: فرصتی چون هست دل را کن تهی از اشک و آه وقت چون گردید فوت از گریه و زاری چه سود؟ صائب. رجوع به فوت، فوت شدن و فوت کردن شود
تمام شدن. تمام گشتن. کامل شدن. بی نقص گردیدن. بی کم و کاست شدن: ورای قنوج را ملک تمام نگردد تا زیارت این بتخانه نکند. (حدود العالم). به دو هفته گردد تمام و درست بدان باز گردد که بود از نخست. فردوسی. توحید تو تمام بدو گردد دانستی ارتو واحدیکتا را. ناصرخسرو. تا نبیند رنج و سختی مرد کی گردد تمام تا نیابد باد و باران گل کجا بویا شود؟ ناصرخسرو. تا بجای او شناسیمش امام تاکه کارما از او گردد تمام. مولوی. ، پایان یافتن. به آخر رسیدن: امیدها به لبش داشتم ندانستم که این قدح به چشیدن تمام می گردد. صائب (از آنندراج). رجوع به تمام و دیگر ترکیبهای آن شود
تمام شدن. تمام گشتن. کامل شدن. بی نقص گردیدن. بی کم و کاست شدن: ورای قنوج را ملک تمام نگردد تا زیارت این بتخانه نکند. (حدود العالم). به دو هفته گردد تمام و درست بدان باز گردد که بود از نخست. فردوسی. توحید تو تمام بدو گردد دانستی ارتو واحدیکتا را. ناصرخسرو. تا نبیند رنج و سختی مرد کی گردد تمام تا نیابد باد و باران گل کجا بویا شود؟ ناصرخسرو. تا بجای او شناسیمش امام تاکه کارما از او گردد تمام. مولوی. ، پایان یافتن. به آخر رسیدن: امیدها به لبش داشتم ندانستم که این قدح به چشیدن تمام می گردد. صائب (از آنندراج). رجوع به تمام و دیگر ترکیبهای آن شود
حرارت یافتن گرم شدن، مشغول شدن به پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم برآن آسیابان سرش گشت گرم... یا گرم گشتن دل بکسی. بوی امیدوار شدن قوی دل گشتن بدو: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت
حرارت یافتن گرم شدن، مشغول شدن به پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم برآن آسیابان سرش گشت گرم... یا گرم گشتن دل بکسی. بوی امیدوار شدن قوی دل گشتن بدو: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت
گزیریدن برآن شدن مصمم شدن: وبلشکر آذربایجان پیوسته لوازم محافظت و محارست بتقدیم رساند بدین عزیمت مصمم گشته امرا آذربایجان را از توجه شاهزاده نامدار و عساکر ظفرشعار اخبار نمودند
گزیریدن برآن شدن مصمم شدن: وبلشکر آذربایجان پیوسته لوازم محافظت و محارست بتقدیم رساند بدین عزیمت مصمم گشته امرا آذربایجان را از توجه شاهزاده نامدار و عساکر ظفرشعار اخبار نمودند
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک